کد مطلب:260387 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:354

تاریخ شهادت امام
ابن بابویه و دیگران روایت كرده اند از مردی از اهل قم كه گفت: روزی حاضر شدم در مجلس احمد بن عبیدالله بن خاقان كه از جانب خلفا والی اوقات و صدقاف بود در قم، و نهایت عداوت نسبت به اهل بیت داشت، پس در مجلس او مذكور شد احوال سادات علوی كه در سر من رأی می بودند و مذهبهای ایشان و صلاح و فساد ایشان و قرب و منزلت ایشان نزد خلیفه هر زمان.

احمد بن عبیدالله گفت كه: من در سر من رأی ندیدم از سادات علوی كسی مانند حسن بن علی عسكری (علیه السلام) در علم و زهد و ورع و زهادت و وقار و مهابت و عفت و حیا و شرف و قدر و منزلت نزد خلفا، و امرا و سادات و سایر بنی هاشم او را مقدم می داشتند بر پیران خود، و صغیر و كبیر ایشان تعظیم او می نمودند، و همچنین وزرا و امرا و سایر اهل عسكر و اصناف خلق در اعزاز و اكرام او دقیقه ای فرونمی گذاشتند.



[ صفحه 1250]



من روزی در بالای سر پدر خود ایستاده بودم در روز دیوان او، ناگاه دربانان و خدمتكاران دویدند و گفتند: ابن الرضا در خانه ایستاده است، پدرم به صدای بلند گفت: رخصت دهید و او را به مجلس درآورید، ناگاه دیدم مردی داخل شد گندمگون و گشاده چشم و خوش قامت و نیكو روی و خوش بدن، در اول سن جوانی، و من در او مهابتی و جلالتی عظیم مشاهده كردم. چون نظر پدرم بر او افتاد، از جای جست و به استقبال او شتافت، و هرگز ندیده بودم كه چنین كاری نسبت به احدی از بنی هاشم یا امرای خلیفه یا فرزندان او بكند.

چون به نزدیك او رسید، دست در گردن او درآورد و دستهای او را بوسید و دست او را گرفت و در جای خود نشانید و به ادب در خدمت او نشست و با او سخن می گفت، و از روی تعظیم او را به كنیت خطاب می نمود، و جان خود و پدر و مادر خود را فدای او می كرد، من از مشاهده ی این احوال تعجب می كردم، ناگاه دربانان گفتند: موفق كه خلیفه آن زمان بود می آید، و قاعده چنان بود كه چون خلیفه به نزد پدرم می آمد پیشتر حاجبان و یساولان و خدمتكاران مخصوص او می آمدند، و از نزدیك پدرم تا در درگاه خلیفه در صف می ایستادند تا آنكه خلیفه می آمد و بیرون می رفت، و با وجود استماع آمدن خلیفه باز پدرم رو به او داشت و با او سخن می گفت، تا آنكه غلامان مخصوص او پیدا شدند، پس گفت: فدای تو شوم اكنون اگر خواهی برخیز، و غلامان خود را امر كرد كه: او را از پشت صف مردم ببرید كه نظر یساولان بر آن حضرت نیفتد؛ باز پدرم برخاست، او را تعظیم كرد و میان پیشانیش را بوسید، او را روانه كرد و به استقبال خلیفه



[ صفحه 1251]



رفت، من از حاجبان و غلامان پدر خود پرسیدم: این مرد كه بود كه پدرم اینقدر مبالغه در اعزاز و اكرام او نمود؟ گفتند: او مردی است از اكابر عرب حسن به علی نام دارد، و معروف است به ابن الرضا.

پس تعجب من زیاده گردید، در تمام آن روز در فكر و تحیر بودم، چون شب پدرم به عادتی كه داشت بعد از نماز شام و خفتن نشست و مشغول دیدن كاغذها و عرایض مردم شد كه در روز به خلیفه عرض نماید، من نزد او نشستم پرسید كه: حاجتی داری؟ گفتم: بلی اگر رخصت فرمایی سؤال كنم. چون رخصت داد گفتم: ای پدر كه بود آن مردی كه امروز بامداد در تعظیم و اكرام او مبالغه را از حد گذرانیدی و جان خود و پدر و مادر خود را فدای او می كردی؟ گفت: ای فرزند این امام رافضیان است.

پس ساعتی ساكت شد و گفت: ای فرزند اگر خلافت از بنی عباس به در رود، كسی از بنی هاشم به غیر آن مرد مستحق آن نیست، زیرا كه او سزاوار خلافت است به سبب اتصاف به زهد و عبادت و فضل و علم و كمال و عفت نفس و شرافت نسب و علو حسب و سایر صفات كمالیه، اگر می دیدی پدر او را، مردی بود در نهایت شرف و جلالت و فضیلت و علم و فضل و كمال.

پس از این سخنان كه از پدرم شنیدم، خشم من زیاده گردید و تفكر و تحیر من افزون شد، بعد از آن پیوسته از مردم تفحص احوال او می نمودم، پس نشنیدم از وزرا و كتاب و امرا و سادات و علویان و سایر مردم به غیر تعریف و توصیف و فضل و جلالت و علم و بزرگواری او، همه او را بر بنی هاشم تفصیل و تقدیم می دادند و



[ صفحه 1252]



می گفتند كه: او امام رافضیان است، پس قدر و منزلت او در نظر من عظیم شد و رفعت و شأن او را دانستم، زیرا كه از دوست و دشمن به غیر نیكی و بزرگی او چیزی نشنیدم.

پس مردی از اهل مجلس از او سؤال كرد كه حال برادرش جعفر چون بود؟ گفت: جعفر كیست كه كسی از حال او سؤال كند یا نام او را با نام امام حسن مقرون گرداند، جعفر مردی بود فاسق و فاجر و شرابخوار و بدكردار، مانند او كسی در رسوایی و بی عقلی و بدكاری ندیده بودم، پس جعفر را مذمت بسیار كرد، باز به ذكر احوال آن حضرت برگشت و گفت: به خدا سوگند در هنگام وفات حسن بن علی، حالتی بر خلیفه و دیگران عارض شد من گمان نداشتم كه در وفات هیچكس چنین امری تواند شد، این واقعه چنان بود كه روزی برای پدرم خبر آوردند كه ابن الرضا رنجور شده، پدرم به سرعت تمام به نزد خلیفه رفت و خبر را به خلیفه داد، خلیفه پنج نفر از معتمدان و مخصوصان خود را با او همراه كرد، یكی از ایشان نحریر خادم بود كه از محرمان خاص خلیفه بود، امر كرد ایشان را كه پیوسته ملازم خانه آن حضرت باشند و بر احوال آن حضرت مطلع گردند، و طبیبی را مقرر كرد كه هر بامداد و پسین نزد آن حضرت برود و از احوال او مطلع باشد.

بعد از دو روز، برای پدرم خبر آوردند كه مرض آن حضرت صعب شده است و ضعف بر او مستولی گردیده است، پس بامداد سوار شد نزد آن حضرت رفت و اطبا را امر كرد كه از خدمت آن حضرت دور نشوید، و قاضی القضاه را طلبید و گفت: ده نفر از علمای



[ صفحه 1253]



مشهور را حاضر گردان كه پیوسته نزد آن حضرت باشند؛ این ملاعین اینها را برای آن می كردند كه آن زهری كه به آن حضرت داده بودند، بر مردم معلوم نشود، و نزد مردم ظاهر سازند كه آن حضرت به مرگ خود رفته، پیوسته ایشان ملازم خانه آن حضرت بودند، تا آنكه بعد از گذشتن چند روز از ماه ربیع الاول، آن امام مظلوم از دار فانی به سرای باقی رحلت نمود، و از جور ستمكاران و مخالفان رهایی یافت.

چون خبر وفات آن حضرت در شهر سامره منتشر شد، قیامتی در آن شهر برپا شد، از جمیع مردم صدای ناله و فغان و شیون بلند گردید، خلیفه لعین در تفحص فرزند سعادتمند آن حضرت در آمد، جمعی را فرستاد كه بر دور خانه آن حضرت حراست نمایند و جمیع حجره ها را تفحص نمایند شاید كه آن حضرت را بیابند و زنان قابله را فرستاد كه كنیزان آن حضرت را تفحص كند كه مبادا حملی در ایشان باشد، پس یكی از زنان گفت كه: یكی از كنیزان آن جناب را احتمال حملی هست؛ خلیفه نحریر خادم را بر او موكل گردانید كه بر احوال او مطلع باشد تا صدق و كذب آن سخن ظاهر شود.

بعد از آن متوجه تجهیز آن جناب شد، جمیع بازارها مطلع شدند، صغیر و كبیر و وضیع و شریف خلایق در جنازه ی آن برگزیده ی خالق جمع آمدند؛ پدرم كه وزیر خلیفه بود با سایر وزرا و نویسندگان و اتباع خلیفه و بنی هاشم و علویان به تجهیز آن امام زمان حاضر شدند، در آن روز سامره مانند صحرای قیامت بود از كثرت ناله و شیون و گریه مردم. چون از غسل و كفن آن حضرت فارغ شدند،



[ صفحه 1254]



خلیفه ابوعیسی را فرستاد كه بر آن جناب نماز كند، چون جنازه ی آن جناب را برای نماز بر زمین گذاشتند، ابوعیسی به نزدیك حضرت آمد و كفن را از روی مبارك حضرت دور كرد، و برای رفع تهمت، خلیفه علویان و هاشمیان و امرا و وزرا و نویسندگان و قضات و علماء و سایر اشراف و اعیان را نزدیك طلبید و گفت: بیایید و نظر كنید این حسن بن علی فرزند زاده ی امام رضا (علیه السلام) است بر فراش خود به مرگ خود مرده است و كسی آسیبی به او نرسانیده است، و در مدت مرض او اطباء و قضات و معتمدان و عدول حاضر بوده اند و بر احوال او مطلع گردیده اند و بر این معنی شهادت می دهند، پس پیش ایستاد و بر آن حضرت نماز كرد، و بعد از نماز آن جناب را در پهلوی پدر بزرگوار خود دفن كردند. و بعد از آن خلیفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد، زیرا كه شنیده بود كه فرزند آن جناب بر عالم متسولی خواهد شد، و اهل باطل را منقرض خواهد كرد، چندانكه تفحص كردند چیزی از آن حضرت نیافتند، و آن كنیز را كه گمان حمل به او برده بودند تا دو سال تفحص احوال او می كردند، و اثری ظاهر نشد، پس موافق مذهب اهل سنت میراث آن حضرت را قسمت كردند میان مادر و جعفر كذاب كه برادر آن جناب بود، و مادرش دعوی كرد كه من وصی اویم، و نزد قاضی به ثبوت رسانید.

باز خلیفه در تفحص فرزند آن جناب بود و دست از تجسس برنمی داشت، پس جعفر كذاب به نزد پدر من آمد و گفت: می خواهم منصب برادرم را به من تفویض نمایی، من تقبل می نمایم كه هر سال دویست هزار دینار طلا بدهم، پدرم از استماع این سخن در خشم شد



[ صفحه 1255]



و گفت: ای احمق منصب برادر تو منصبی نیست كه به مال و تقبل توان گرفت، و سالهاست كه خلفا شمشیر كشیده اند و مردم را می كشند و زجر می نمایند كه از اعتقاد و امامت پدر و برادر تو برگردند و نتوانستند، اگر تو نزد شیعیان مرتبه امامت داری همه بسوی تو خواهند آمد و تو را احتیاج به خلیفه و دیگری نیست، و اگر نزد ایشان مرتبه نداری خلیفه و دیگری این مرتبه را برای تو تحصیل نمی توانند كرد، و پدرم به این سخن خفت عقل و سفاهت و عدم دیانت او را دانست، و امر كرد كه او را دیگر به مجلس راه ندهند، و بعد از آن به مجلس پدرم راه نیافت تا پدرم فوت شد، و تا امروز خلیفه تفحص آن جناب می كند، و بر آثار او مطلع نمی شود و دست بر او نمی یابد.

ابن بابویه به سند معتبر از ابوالادیان روایت كرده است كه من خدمت حضرت امام حسن عسكری (علیه السلام) می كردم و نامه های آن حضرت را به شهرها می بردم، پس روزی در بیماری كه در آن مرض به عالم بقا رحلت فرمودند مرا طلبیدند و نامه ای چند نوشتند به مداین و فرمودند كه: بعد از پانزده روز باز داخل سامره خواهی شد، و صدای شیون از خانه من خواهی شنید، و مرا در آن وقت غسل دهند.

ابوالادیان گفت: ای سید هرگاه این واقعه هایله رو دهد، امر امامت با كیست؟ فرمود: هر كه جواب نامه های مرا از تو طلب كند او امام است بعد از من، گفتم: دیگر علامتی بفرما، فرمود: هر كه بر من نماز كند او جانشین من خواهد بود، گفتم: دیگر بفرما، گفت: هر كه بگوید كه در همیان چه چیز است او امام شماست.

ابوالادیان گفت كه: مهابت حضرت مانع شد كه بپرسم كه كدام



[ صفحه 1256]



همیان، پس بیرون آمدم و نامه ها را به اهل مداین رسانیدم و جوابها گرفته برگشتم، و چنانچه فرموده بود در روز پانزدهم داخل سامره شدم و صدای نوحه و شیون از منزل امام مطهر بلند شده بود. چون به در خانه نشسته، جعفر كذاب را دیدم كه بر در خانه نشسته و شیعیان بر گرد او برآمده اند، و او را تعزیت به وفات برادر و تهنیت به امامت خود می گویند.

پس من در خاطر خود گفتم كه: اگر این امام است پس امامت نوع دیگر شده است، این فاسق كی اهلیت امامت دارد، زیرا كه پیشتر او را می شناختم كه شراب می خورد و قمار می باخت و طنبور می نواخت، پیش رفتم و تعزیت و تهنیت گفتم و هیچ سؤال از من نكرد، در این حال عقید خادم بیرون آمد و به جعفر خطاب كرد كه: برادرت را كفن كرده اند بیا و بر او نماز كن، جعفر برخاست و شیعیان با او همراه شدند، چون به صحن خانه رسیدیم دیدیم كه امام حسن عسكری (علیه السلام) را كفن كرده بر روی نعش گذاشته اند، پس جعفر پیش ایستاد كه بر برادر اطهر خود نماز كند.

چون خواست كه تكبیر گوید، طفلی گندمگون پیچیده موی گشاده دندانی مانند پاره ی ماه بیرون آمد و ردای جعفر را كشید و گفت: ای عمو پس بایست كه من سزاوارترم به نماز بر پدر خود از تو، پس جعفر عقب ایستاد و رنگش متغیر شد، آن طفل پیش ایستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز كرد، و آن جناب را در پهلوی امام علی نقی (علیه السلام) دفن كرد و متوجه من شد و گفت: ای بصری بده جواب نامه ها را كه با توست، پس تسلیم كردم و در خاطر خود گفتم كه: دو نشان از آن



[ صفحه 1257]



نشانه ها كه حضرت امام حسن عسكری (علیه السلام) فرموده بود ظاهر شد و یك علامت مانده است، بیرون آمدم پس حاجز و شاه به جعفر گفت: برای آنكه حجت بر او تمام كند كه او امام نیست گفت: كی بود آن طفل؟ جعفر گفت: و الله من او را هرگز ندیده بودم و نمی شناختم.

پس در این حالت جماعتی از اهل قم آمدند و سؤال كردند از احوال امام حسن (علیه السلام) چون دانستند كه وفات یافته است پرسیدند كه: امامت با كیست؟ مردم اشاره كردند به سوی جعفر، پس نزدیك رفتند و تعزیت و تهنیت دادند و گفتند: با ما نامه و مالی چند هست بگو كه نامه ها از چه جماعت است، و مالها چه مقدار است تا تسلیم نماییم؟ جعفر برخاست و گفت: مردم از ما علم غیب می خواهند، در آن حال خادم بیرون آمد از جانب حضرت صاحب الامر (علیه السلام) و گفت: با شما نامه فلان شخص و فلان و فلان هست، و همیانی هست كه در آن هزار اشرفی هست، و در آن میان ده اشرفی هست كه طلا را روكش كرده اند؛ آن جماعت نامه ها و مالها را تسلیم كردند و گفتند: هر كه تو را فرستاده است كه این نامه ها و مالها را بگیری او امام زمان است، و مراد امام حسن عسكری؟؟ همین همیان بود.

پس جعفر كذاب رفت نزد معتمد كه خلیفه به ناحق آن زمان بود، و این واقعه را نقل كرد، معتمد خدمتكاران خود را فرستاد كه صیقل كنیز امام حسن عسكری (علیه السلام) را گرفتند كه آن طفل را به ما نشان ده و او انكار كرد، و از برای رفع مظنه ایشان گفت: حملی دارم من از آن حضرت به این سبب او را به ابن ابی الشوراب قاضی سپردند كه چون فرزند متولد شود بكشند، به ناگاه عبدالله بن یحیی وزیر مرد، و



[ صفحه 1258]



صاحب الزنج در بصره خروج كرد، و ایشان به حال خود درماندند، و كنیز از خانه قاضی به خانه خود آمد.

ایضا به سند معتبر از محمد بن حسین روایت كرده است كه حضرت امام حسن عسكری (علیه السلام) در روز جمعه هشتم ماه ربیع الاول سال دویست و شصتم از هجرت وقت نماز بامداد به رای باقی رحلت فرمود، و در همان شب نامه های بسیار به دست مبارك خود به اهل مدینه نوشته بود، در آن وقت نزد حضرت حاضر نبود مگر جاریه آن جناب كه او را صیقل می گفتند، و غلام آن جناب را كه او را عقید می نامیدند، و آن كسی كه مردم بر او مطلع نبودند یعنی حضرت صاحب الامر.

عقید گفت: در آن وقت امام حسن (علیه السلام) آبی طلبید كه با مصطكی جوشانیده بودند و خواست كه بیاشامد، چون حاضر كردیم فرمود: اول آبی بیاورید كه نماز كنم. چون آب آوردیم، دستمالی در دامن خود گسترد و وضو ساخت و نماز بامداد را ادا كرد و قدح آب مصطكی كه جوشانیده بودند گرفت كه بیاشامد، از غایت ضعف و شدت مرض دست مباركش می لرزید و قدح بر دندانهای شریفش می خورد، چون آب را بیاشامید و صیقل قدح را گرفت، روح مقدسش به عالم قدس پرواز نمود.

و شهادت آن حضرت به اتفاق اكثر از محدثان و مورخان در هشتم ماه ربیع الاول سال دویست و شصتم هجرت بود، شیخ طوسی در مصباح اول ماه ذكور نیز گفته است، و اكثر گفته اند كه: روز جمعه بوده و بعضی چهارشنبه، و بعضی یكشنبه نیز گفته اند، و از عمر



[ صفحه 1259]



شریف آن حضرت بیست و نه سال گذشته بود، و بعضی بیست و هشت نیز گفته اند، و مدت امامت آن حضرت نزدیك به شش سال بود.

ابن بابویه و دیگران گفته اند: معتمد آن حضرت را به زهر شهید كرد.

و در كتاب عیون المعجزات از احمد بن اسحاق روایت كرده است كه روزی به خدمت امام حسن عسكری (علیه السلام) رفتم، حضرت فرمود: چگونه بود حال شما و آنچه مردم بودند از شك و ریب در باب امام بعد از من؟ گفت: یابن رسول الله چون خبر ولادت سید ما و صاحب ما در قم به ما رسید، صغیر و كبیر و شیعیان قم هم اعتقاد به امامت آن حضرت كردند، حضرت فرمود كه: مگر نمی دانی كه هرگز زمین خالی از امام نمی باشد كه حجت خدا باشد بر خلق، پس در سال دویست و پنجاه و نه هجرت حضرت والده ی خود را به حج فرستاد، و او را خبر داد به وفات خود در سال دیگر و فتنه هایی كه بعد از وفات او واقع خواهد شد، پس اسماء اعظم الهی و موارث پیغمبران و اسلحه و كتب حضرت رسالت را به حضرت صاحب الامر (علیه السلام) تسلیم كرد، و مادر آن جناب متوجه مكه شد، و آن جناب در ماه ربیع الآخر سال دویست و شصت از دنیا رحلت نمود، و در سر من رأی در پهلوی پدر بزرگوار خود مدفون گردید، و عمر شریف آن جناب بیست و نه سال بود.